مردان کودک ( داستان خیلی بلند ) !
دیروز که تعطیل بود یکی از دوستان بسیارنزدیک همسرم آمد برای دیدن ما . مادرش دقیقا یادم هست روز تولد من درگذشت : خرداد ماه امسال . تا دیروز خبری از ایشان ، ازآنموقع که در تدفین مادرش دیده بودیم ، نداشتیم . از اینکه او به دیدار ما آمده بود شرمنده شدیم . تا نشست و دوباره از مادرش یاد کردیم و رحمتی فرستادیم گفت : آره دیگه ، من مامانم مرده و باید ناز منو بکشید از این به بعد ! و به صدای بلندی خندید و گفت : جالبه ! آقا مسعود هم دوسه ماه پیش مادرش فوت شدن ! اون وضعش خیلی خرابه . هنوز نتونسته با قضیه کنار بیاد . هنوزم تا کلمه مادر گفته میشه گریه میکنه و میگه : کاش مادرم 6-7 سالی بازم زنده بود . وقتی بهش میگیم تو خودت 50 سالته و این حرفا از مردی به سن تو بعیده میگه : اگر این مدت هم زنده بود من یه کم بزرگتر میشدم و مشکلی از لحاظ کودکی نداشتم . !
دوست همسرم که این را که گفت دوباره خندید و خندید .
همسرم که رفت میوه بیاره ، دوستش با گوشه شال گردنش اشک چشمانشو زود پاک کرد و گفت : امروز هم هوا خیلی گرمه ، عرق آدمو در میاره !
بیرون برفی شدید میبارید هنوز از دیروز ...